-
توهم
پنجشنبه 30 آذر 1402 23:31
یک روز بیدار میشوم میبینم در قرن بیستم زندگی میکنم خبری از موبایل و کامپیوتر و تکنولوژی نیست سینما فیلمهای کلاسیک را نشان میدهد کازابلانکا همشهری کین... هنوز آرمسترانگ قدم بر روی ماه نگذاشته هنوز دنیا بیدار است و در توهم قرن۲۱ خوابش نبرده
-
سردرد
جمعه 12 آبان 1402 23:54
تمام تنم خسته است، گردن، شانه و دستها. خوابم میآید. سرم از همهجا خستهتر است. سرم مملو از خستگی است، مثل توپ پُربادی که حتی برای یک سوراخ هم جایی نداشته باشد
-
رویا
دوشنبه 1 خرداد 1402 22:59
میدانید، من رویابافم. از زندگیِ واقعی به قدری بیگانهام که مجبورم اینجور لحظههایِ بینظیر را دوباره در رویا بچشم •شبهای روشن •فئودور داستایفسکی.
-
شب آخر
چهارشنبه 20 اردیبهشت 1402 19:16
شب آخر؟ کدام آخر، کدام شب؟ مگر بنا است چیزی تمام بشود؟ مگر تنهایی من، خستگی من و این زندگی بیجانِ من آخری هم میتواند داشته باشد؟
-
حرفی نیست
چهارشنبه 9 فروردین 1402 17:47
به زبانی میرسیم که میل حرف نمیکند گاه بالا آوردن جان
-
هیچ چیز ابدی نیست جز تنهایی
سهشنبه 6 مهر 1400 23:56
نمیتوان در این دنیا به چیزی دل بست، نمیتوان به کسی امید داشت، پس جز دوزخ و سیاهی کسی با تو دوستی نمیکند، همان چیزهایی که هیچکس نمیتواند از تو بگیرد، از تو دور کند، آنها را بکشد یا خفه کند.
-
ملکوت
سهشنبه 6 مهر 1400 23:53
خانهام را رنگ روغن میزنم. صبحها زود از خواب بلند میشوم. دندانهایم را مرتب مسواک میکنم به این ترتیب قطرهٔ ناچیزی میشوم، در این اقیانوس یکسان و یکرنگی که اسمش اجتماع آدمهاست یکی مثل آنها میشوم با همان علاقه و عادات و آداب هرچند که حقیر و پوچ و احمقانه باشند. اکنون من میان زمین و آسمان معلق ماندهام. تنها هستم و...
-
تنهایی
سهشنبه 14 بهمن 1399 00:12
آدم در تنهایی است که میپوسد و پوک میشود و خودش هم حالیش نیست. میدانی؟ تنهایی مثل ته کفش میماند، یکباره نگاه میکنی میبینی سوراخ شده، یکباره میفهمی که یک چیزی دیگر نیست.
-
بدون کپشن
شنبه 27 دی 1399 00:46
مثل راه رفتن توی مرگه...رد شدن از کنار همه ی آدمایی که قبلا ها واست ارزش یه دنیا رو داشتن و حالا بی تفاوت از کنارشون رد میشی...مثل زندگی تو خواب میمونه!چیزای زیادی میبینی...هر چی که می خوای...اما به هیچ کدوم نمیتونی دست بزنی...اگه بهشون دست بزنی از خواب بیدار میشی و...تموم! مثل راه رفتن تو یه جاده ای که آخرش ، اول...
-
سکوت
پنجشنبه 25 دی 1399 20:06
این روزا یا حرفی برای گفتن ندارم یا اگر حرفی هم هست... !سکوت آرزوهام...آدمایی که یه روزی تو قلبم جا داشتن،شدن یه بغض کهنه تو گلوم این همه شروع خسته ام نکرده...اما تکراری شده...انگار همه اینارو امتحان کردم...من چند بار زندگی کردم؟ آدمای جور وا جور...رنگارنگ ...همیشه خندیدم بهشون...خودم چیم؟هنوز نفهمیدم! از حرفای قلمبه...
-
نبرد من
شنبه 10 خرداد 1399 03:16
در نبردی نابرابر زیر بار آتش سنگین توپخانهی دشمن و خودیام، عده ای نادانسته و عده ای دیگر دانسته آتش افروزی میکنند... مجالی برای پاسخ دادن به حجمهی آتشبار دشمن و خودی نیست اگر مجالی بود باز هم قادر به پاسخگویی به این یورش ناجوانمردانه نبودم.
-
دهه چهارم
دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 00:14
زندگی را زمانی باختهای که وقتی چشمت را باز میکنی میبینی در دهه چهارم زندگیات هستی، میبینی دیگر خبری از ۲۰سالگیات نیست دلت میخواهد جوانی و نوجوانی را دوباره تجربه کنی اما دیگر آن حوصله و شور و نشاط را نداری در دهه چهارم زندگی با واژه “ تنهایی ” آشنا میشوی تنهایی را با تمام وجود لمس میکنی حتی در کنار دیگران بودن هم...
-
زندگی
دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 00:13
زندگی مثل راه رفتن روی لبهی پرتگاهه هر چیزی ممکنه تعادلت رو به هم بزنه و پرتت کنه پایین . مثل سنگینی بارِ گذشته، گذشتهای که گذشته،اما خاطرات هیچ وقت از بین نمیره گذشته اینقدر سنگینه که فرصت زندگی کردن در زمان حال رو بهت نمیده طوری که هیچ وقت از زمان حال لذت نمیبری
-
سکوت
دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 00:12
یه حرفایی هست که نمیتونی پیش کسی در موردش حرفی بزنی، حتی نمیتونی تو دلت نگهشون داری، هروقت میخوای در موردش با کسی حرف بزنی، یه چیزی مثل بختک میافته روت نمیذاره حرفتو بزنی، میترسی اگه حرفی بزنی اون چند نفری هم که میشناسی ترکت کنن .
-
ترس
دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 00:11
بعضی وقتا آدم دیگه از مردن نمیترسه، از زندگی از اینکه باری به سنگینی یه کوه روی دوشته اما کسی متوجه نمیشه، میترسه از حس بلاتکلیفی، از اینکه پیش خودت فکر میکنی یعنی ده سال دیگه وضعیتت تغییری نمیکنه میترسی . مردن ترسناک نیست .
-
کاسه صبر
دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 00:10
کاش جایی بود که میتوانستم حرف بزنم بدون هیچ نگرانی و توضیحی، حرفایی که سالهاست گلویم را گرفته پیش یک نفر میگفتم نگوید : فدای سرت … قوی باش … میگذره … صبر کن با صبر همه چی درست میشه . مرا نصیحت نکند . دلم کاسه صبر میخواهد خالی،بزرگ هیچوقت لبریز نشود
-
مزرعه
دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 00:09
خیلی دلم میخواست الان تو یه مزرعه دور از شهر باشم و کهکشان رو تماشا میکردم اما به اندازه فاصله زمین تا نزدیکترین سیاره قابل سکونت از مزرعه و آسمانِ کهکشانی دور هستم
-
روزی روزگاری
دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 00:08
سالهاست منتظرم مثل مسافری که تو ایستگاه منتظر اتوبوسه اما اتوبوس هیچوقت توقف نکرد چون پر از مسافر بود و من با حسرت رفتنش رو تماشا کردم و یک امید واهی بهم میگه اتوبوس بعدی تورو سوار میکنه • امروز روز خوبی نبود سالهاست که هیچ روزی خوب نیست • یه روزِ خوب نمیاد
-
زندگی من
جمعه 28 مهر 1396 14:30
شاید داستان تانتالوس پسر زئوس را شنیده باشید کسی که بخاطر خشم خدایان به دنیای مردگان تبعید شد جایی که او در رودخانهای ایستاده بود که آب تا چانهاش بالا آمده بود اما تا میخواست آب بنوشد، آب خشک میشد و بر بالای سرش درخت میوهای بود که تا میخواست میوهای بچیند باد میوهها را میبرد یک زندگی سورئال زندگی بسیاری از ما...
-
برهوت
جمعه 31 شهریور 1396 23:04
یه وقتایی حس میکنی قلبت تبدیل شده به یه کویر به یه برهوت مثل یه تکه یخ سرد و بی روح اما درونت پر از محبت ه که میخوای همه شو بدی ب یه نفر دلت میخواد همه وجودتو بهش بدی اما میترسی ترس از اینکه نکنه محبتت رو پس بزنه ترس از اینکه نیمه راه ولت کنه این جور وقتا ترجیح میدی تنها باشی و دلت همون برهوت باقی بمونه اما همچنان...
-
چیزی اینجا نیست
شنبه 11 شهریور 1396 14:21
هیچ وقت احساس دلتنگی نکردم همیشه با وجود اطرافیان و دوستان احساس تنهایی میکنم بدتر از هرچیزی عادت کردن به تنهایی ه منتظر نبودم کسی بیاد منو از تنهایی نجات بده تنها راه نجات خودمم که باید خودم رو از دست خودم نجات بده تو یه جشن که همه خوشحالن من احساس تنهایی میکنم با هم دیگه حرف میزنن که برنامه ت چیه راستش اصلا علاقه ای...
-
قزلحصار
شنبه 4 شهریور 1396 01:10
امروز از جاده قزلحصار میرفتم یاد دوران سربازی افتادم سربازی تو زندان یعنی مرگ تدریجی روح مرگ تدریجی جهانی که قشنگ و زیبا تصور میکردی تازه میفهمی زیر پوست دنیایی که زندگی میکنی چه خبره محیط سرد و نا مطبوعی که تمام سرما رو بین اون دیوارای بلند حبس کرده و تو نگهبانی که گرمای بیرون داخل زندان نشه به ساعت نگاه میکنی که...
-
تهوع
جمعه 30 تیر 1396 09:44
هنگامی که زندگی میکنیم هیچ چیز رخ نمیدهد صحنه ها عوض میشوند آدمها داخل میشوند و خارج میشوند همه ش همین. اصلا آغازی دربین نیست روزها بدون علت به روزهای دیگر افزوده میشوند و این افزایشی یکنواخت و بی پایان است.
-
اینتراستلار
چهارشنبه 21 تیر 1396 09:05
کنار سیاهچاله دلتنگی هر ساعت هفت سال میگذره
-
حسرت و دلتنگی
چهارشنبه 21 تیر 1396 09:03
انسان برای چیزی که نداشته،دلتنگ نمیشه اما همیشه حسرتش رو میخوره
-
کلاف زندگی
دوشنبه 4 اردیبهشت 1396 01:10
اگر زندگی کلاف نخی باشد، من آن را باز کرده می بینم. کاملا گسترده و صاف. پیچ و تابش نمی دهم و رشته هایش را به دست و پایم نمی بندم.
-
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
شنبه 2 اردیبهشت 1396 22:59
همیشه این سوال وحشتناک برایم مطرح بوده است: نکند دوست نداشته باشی به دنیا بیایی؟ نکند نخواهی زاده شوی؟ نکند روزی به سرم فریاد بکشی که: " چه کسی از تو خواسته بود مرا به دنیا بیاوری؟ چرا مرا درست کردی؟ چرا اوریانا فالاچی
-
هشت دقیقه
چهارشنبه 28 مهر 1395 22:12
اگر خورشید نابود شود، تا هشت دقیقه ی بعد اصلا متوجه نخواهیم شد چونکه این هشت دقیقه زمانی است که طول می کشد که نور به ما برسد. برای هشت دقیقه زمین همچنان روشن می ماند و ما گرما را احساس می کنیم. نزدیک به یک سال از پایان آن رابطه گذشته و من احساس می کنم که هشت دقیقه ی بین من و او در حال تمام شدن است.
-
گناه زمان
شنبه 12 تیر 1395 01:46
چیزی که آدم رو پیر می کنه گذر زمان نیست .. حرف نزدنه! مگه آدم چقدر می تونه حرف رو حرف بذاره و بریزه توی خودش؟ کلمه روی کلمه بچینه و شهر و کوچه هاش رو بالا پایین کنه؟ آدم هر چقدر صبور، هر چقدر توو دار، یه جایی بالاخره کم میاره ... حرف نزدن آدم رو پیر می کنه
-
دروغ گو
سهشنبه 4 خرداد 1395 00:16
اساسن آدمای دروغگو دو دسته ن: کسانی که میدونن دارن دروغ میگن و کسانی که به دروغی که میگن باور دارن، ینی دروغ شده جزء شخصیت و جونشون...