از میان نامه ها

میلنا، چطور است که تو هنوز از من نترسیده ای یا از من نرمیده ای یا احساسی از این قبیل پیدا نکرده ای؟ ژرفای جدیت و توان تو تا کجاها می رسد؟
من برای تو یا هر کس دیگر نمی توانم توضیح دهم که در درونم چه می گذرد. چطور می توانم آن را برای دیگری روشن سازم در حالی که نمی توانم آن را برای خودم روشن کنم. اما مطلب اصلی این نیست. اصل مطلب واضح است: امکان یک زندگی انسانی در پیرامون من وجود ندارد. تو این را می بینی اما نمی خواهی باور کنی. اگر به طرف من بیایی یکسره در مُغاک فرو می لغزی. آیا از این آگاهی داری؟ عشق در نظر من آن است که تو خنجری هستی که من در درون خویش میچرخانم. 

نامه کافکا به معشوقه اش ملینا

کافکا در کرانه

مهم نیست تا کجا فرار کنی،فاصله هیچ چیز را حل نمیکند 

وقتی توفان شد یادت نمی آید چگونه از آن گذشتی،چطور جان به در بردی 

حتی در حقیقت مطمئن نیستی توفان تمام شده 

اما یک چیز مسلم است وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر همان آدم سابق نیستی که قدم به درون توفان گذاشت.