بدون کپشن

مثل راه رفتن توی مرگه...رد شدن از کنار همه ی آدمایی که قبلا ها واست ارزش یه دنیا رو داشتن و حالا بی تفاوت از کنارشون رد میشی...مثل زندگی تو خواب میمونه!چیزای زیادی میبینی...هر چی که می خوای...اما به هیچ کدوم نمیتونی دست بزنی...اگه بهشون دست بزنی از خواب بیدار میشی و...تموم!





مثل راه رفتن تو یه جاده ای که آخرش ، اول همون جادست...دو طرف جاده رو درختای سر به فلک کشیده پر کرده و تو اونجا مثل یک کوتوله ای که به چشم نمیای...کسی نمی بینتت و ماشینا یکی یکی بی توجه از کنارت رد میشن..مثل پیاده روی بی هدف...


مثل دیدن یه فیلم سینمایی کسل کننده میمونه که داری میبینی ولی حواست بهش نیست...فقط مثل مترسک روی صندلی جلوی سینما لم دادی و چشم دوختی به یه تلویزیون بزرگ!


مثل دیدن خودت تو آینه میمونه!وقتی میگی اه... چقدر این قیافه تکراریه... از خودم بدم میاد...


مثل یه ۵۰تومنیه که بودن یا نبودنش واست فرق زیادی نداره ...انقدر توش نفس کشیدن کسل کننده‌س که بعضی وقتا به شمردن نفس هات مشغول میشی تا وقتی که میگی دیگه نفس کشیدن هم برام خسته کننده‌ست.


دیگه برات فرقی نداره که از کنار یک سنگ قبر رد میشی یا تخت خواب یه نوزاد.


اولش قشنگ بود..:)))))

حالا دیگه طلوع و غروب آفتابش برات تفاوتی نداره

فقط میخوای ادامه بدی که تموم شه... مثل بی حوصلگی سر کلاس درسه که فقط تو کلاس هستی و به ساعتت نگاه میکنی،لحظه شماری میکنی که زنگ بخوره و فرار کنی... اما بعد از فرار اصلا نمیدونی منتظر چی بودی!حتی از اون هم خسته کننده تره!


یه لحظه به خودت میای و میگی نمیشه که انقدر تلخ باشه!صبح از خواب بیدار میشی و خودتو تو آینه نگاه می کنی و میگی امروز از اول شروع میکنم و به آدم دیگه میشم.یه لبخند فانتزی می زنی و از در خونه میری بیرون...


شب که بر میگردی خونه می بینی که امروز هم مثل دیروز بود و فردا هم مثل امروز...دوباره به خودت میگی یعنی واقعا انقدر تلخه؟!امکان نداره...


خیلی تلخ تر از اونیه که فکر میکنی...تازه اولشه!صبر کن...ادامه داره..


این فیلم کسل کننده ادامه داره و باید مثل لحظه های سخت تو کلاس درس ... واسش صبر کنی!


...

آخر فیلم غمگین بود...فیلم بعدی لطفا.

سکوت


این روزا یا حرفی برای گفتن ندارم یا اگر حرفی هم هست... !سکوت
آرزوهام...آدمایی که یه روزی تو قلبم جا داشتن،شدن یه بغض کهنه تو گلوم
این همه شروع خسته ام نکرده...اما تکراری شده...انگار همه اینارو امتحان کردم...من چند بار زندگی کردم؟
آدمای جور وا جور...رنگارنگ ...همیشه خندیدم بهشون...خودم چیم؟هنوز نفهمیدم!
از حرفای قلمبه سلمبه خسته شدم.
از نوشتن هم خسته شدم...نوشتن واسه کی؟برای کسایی که وانمود می کنن حرفامو می فهمن...وانمود می کنن!!!
از نوشته های یاس و نا امیدی..خسته نیستم...تکراری شدن برام
من از کجام؟
من و کجا پیدا کردی؟
من از کدوم دیارم؟
از این چرخ حوصله ام سر رفته... می چرخم می چرخم می چرخم...تهش؟خودمم
شاید چون هنوز معنای زندگی رو نفهمیدم

هر کی زندگی کنه می گن دیوونه‌س
هر کی بخنده میگن احمقه
هرکی گریه کنه می گن افسرده‌س
هرکی خود کشی کنه می گن جلب توجه کرد!!!
جالبه !!!هممون یه چیزی می خوایم اما خودمون زندگی رو از خودمون میگیریم!!!
چند ساله که با هم غریبه ایم؟چند ساله که دست همو نمی گیریم؟!چند ساله که بینمون فاصله اس...همه می چرخیم اما ...به کجا رسیدیم
ترس دشمنم شده...!هیچ چیز ترسناک تر از آدما نیست
حرفام شبیه شعاره
سکوت می کنم
بیایم انقدر سکوت کنیم...تا سقوط خودمونُ ببینیم