نمیتوان در این دنیا به چیزی دل بست، نمیتوان به کسی امید داشت، پس جز دوزخ و سیاهی کسی با تو دوستی نمیکند، همان چیزهایی که هیچکس نمیتواند از تو بگیرد، از تو دور کند، آنها را بکشد یا خفه کند.
خانهام را رنگ روغن میزنم. صبحها زود از خواب بلند میشوم. دندانهایم را مرتب مسواک میکنم به این ترتیب قطرهٔ ناچیزی میشوم، در این اقیانوس یکسان و یکرنگی که اسمش اجتماع آدمهاست یکی مثل آنها میشوم با همان علاقه و عادات و آداب هرچند که حقیر و پوچ و احمقانه باشند. اکنون من میان زمین و آسمان معلق ماندهام. تنها هستم و به جائی و کسی تعلق ندارم. ممکن است حالا افکارم خیلی عالی باشد. آدم واقع بینی باشم که همه چیزهای باطل و پوچ را احساس کردهاست و ممکن است کسی باشم غیر از میلیونها نفر مردم عادی که مثل حیوانها میخورند و مینوشند و جماع میکنند و میمیرند. همینهاست که عذابم میدهد و به نظرم پوچتر و ابلهانهتر از هرچیز میآید… اما از این پس… من یکی از هزارها خواهم بود… یکی… از میلیونها… و در طبقه ای جا خواهم گرفت و دیگر آسوده خواهم شد! مثل همانها میخورم و مینوشم و جماع میکنم و زندگی را جدی و واقعی میگیرم