ملکوت

خانه‌ام را رنگ روغن می‌زنم. صبح‌ها زود از خواب بلند می‌شوم. دندان‌هایم را مرتب مسواک می‌کنم به این ترتیب قطرهٔ ناچیزی می‌شوم، در این اقیانوس یکسان و یکرنگی که اسمش اجتماع آدم‌هاست یکی مثل آنها می‌شوم با همان علاقه و عادات و آداب هرچند که حقیر و پوچ و احمقانه باشند. اکنون من میان زمین و آسمان معلق مانده‌ام. تنها هستم و به جائی و کسی تعلق ندارم. ممکن است حالا افکارم خیلی عالی باشد. آدم واقع بینی باشم که همه چیزهای باطل و پوچ را احساس کرده‌است و ممکن است کسی باشم غیر از میلیون‌ها نفر مردم عادی که مثل حیوان‌ها می‌خورند و می‌نوشند و جماع می‌کنند و می‌میرند. همین‌هاست که عذابم می‌دهد و به نظرم پوچ‌تر و ابلهانه‌تر از هرچیز می‌آید… اما از این پس… من یکی از هزارها خواهم بود… یکی… از میلیون‌ها… و در طبقه ای جا خواهم گرفت و دیگر آسوده خواهم شد! مثل همانها می‌خورم و می‌نوشم و جماع می‌کنم و زندگی را جدی و واقعی می‌گیرم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد