زندگی را زمانی باختهای که وقتی چشمت را باز میکنی میبینی در دهه چهارم زندگیات هستی، میبینی دیگر خبری از ۲۰سالگیات نیست دلت میخواهد جوانی و نوجوانی را دوباره تجربه کنی اما دیگر آن حوصله و شور و نشاط را نداری
در دهه چهارم زندگی با واژه “تنهایی”آشنا میشوی تنهایی را با تمام وجود لمس میکنی حتی در کنار دیگران بودن هم نمیتواند خلاء تنهاییت را پر کند برای پر کردن تنهاییت دنبال کسی میگردی که مثل خودت باشد مثل خودت فکر کند اما آدما مثل اثر انگشتشان منحصر به فرد هستند
زندگی مثل راه رفتن روی لبهی پرتگاهه هر چیزی ممکنه تعادلت رو به هم بزنه و پرتت کنه پایین. مثل سنگینی بارِ گذشته، گذشتهای که گذشته،اما خاطرات هیچ وقت از بین نمیره گذشته اینقدر سنگینه که فرصت زندگی کردن در زمان حال رو بهت نمیده طوری که هیچ وقت از زمان حال لذت نمیبری
یه حرفایی هست که نمیتونی پیش کسی در موردش حرفی بزنی، حتی نمیتونی تو دلت نگهشون داری، هروقت میخوای در موردش با کسی حرف بزنی، یه چیزی مثل بختک میافته روت نمیذاره حرفتو بزنی، میترسی اگه حرفی بزنی اون چند نفری هم که میشناسی ترکت کنن.
بعضی وقتا آدم دیگه از مردن نمیترسه، از زندگی از اینکه باری به سنگینی یه کوه روی دوشته اما کسی متوجه نمیشه، میترسه از حس بلاتکلیفی، از اینکه پیش خودت فکر میکنی یعنی ده سال دیگه وضعیتت تغییری نمیکنه میترسی. مردن ترسناک نیست.
کاش جایی بود که میتوانستم حرف بزنم بدون هیچ نگرانی و توضیحی، حرفایی که سالهاست گلویم را گرفته پیش یک نفر میگفتم نگوید:فدای سرت…قوی باش…میگذره…صبر کن با صبر همه چی درست میشه. مرا نصیحت نکند.
دلم کاسه صبر میخواهد خالی،بزرگ هیچوقت لبریز نشود
خیلی دلم میخواست الان تو یه مزرعه دور از شهر باشم و کهکشان رو تماشا میکردم اما به اندازه فاصله زمین تا نزدیکترین سیاره قابل سکونت از مزرعه و آسمانِ کهکشانی دور هستم
سالهاست منتظرم مثل مسافری که تو ایستگاه منتظر اتوبوسه اما اتوبوس هیچوقت توقف نکرد چون پر از مسافر بود و من با حسرت رفتنش رو تماشا کردم و یک امید واهی بهم میگه اتوبوس بعدی تورو سوار میکنه •امروز روز خوبی نبود
سالهاست که هیچ روزی خوب نیست •یه روزِ خوب نمیاد