سکوت


این روزا یا حرفی برای گفتن ندارم یا اگر حرفی هم هست... !سکوت
آرزوهام...آدمایی که یه روزی تو قلبم جا داشتن،شدن یه بغض کهنه تو گلوم
این همه شروع خسته ام نکرده...اما تکراری شده...انگار همه اینارو امتحان کردم...من چند بار زندگی کردم؟
آدمای جور وا جور...رنگارنگ ...همیشه خندیدم بهشون...خودم چیم؟هنوز نفهمیدم!
از حرفای قلمبه سلمبه خسته شدم.
از نوشتن هم خسته شدم...نوشتن واسه کی؟برای کسایی که وانمود می کنن حرفامو می فهمن...وانمود می کنن!!!
از نوشته های یاس و نا امیدی..خسته نیستم...تکراری شدن برام
من از کجام؟
من و کجا پیدا کردی؟
من از کدوم دیارم؟
از این چرخ حوصله ام سر رفته... می چرخم می چرخم می چرخم...تهش؟خودمم
شاید چون هنوز معنای زندگی رو نفهمیدم

هر کی زندگی کنه می گن دیوونه‌س
هر کی بخنده میگن احمقه
هرکی گریه کنه می گن افسرده‌س
هرکی خود کشی کنه می گن جلب توجه کرد!!!
جالبه !!!هممون یه چیزی می خوایم اما خودمون زندگی رو از خودمون میگیریم!!!
چند ساله که با هم غریبه ایم؟چند ساله که دست همو نمی گیریم؟!چند ساله که بینمون فاصله اس...همه می چرخیم اما ...به کجا رسیدیم
ترس دشمنم شده...!هیچ چیز ترسناک تر از آدما نیست
حرفام شبیه شعاره
سکوت می کنم
بیایم انقدر سکوت کنیم...تا سقوط خودمونُ ببینیم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد