زندگی

زندگی مثل راه رفتن روی لبه‌ی پرتگاهه هر چیزی ممکنه تعادلت رو به هم بزنه و پرتت کنه پایین. مثل سنگینی بارِ گذشته، گذشته‌ای که گذشته،اما خاطرات هیچ وقت از بین نمیره گذشته اینقدر سنگینه که فرصت زندگی کردن در زمان حال رو بهت نمیده طوری که هیچ وقت از زمان حال لذت نمیبری

سکوت

یه حرفایی هست که نمیتونی پیش کسی در موردش حرفی بزنی، حتی نمیتونی تو دلت نگهشون داری، هروقت میخوای در موردش با کسی حرف بزنی، یه چیزی مثل بختک می‌افته روت نمیذاره حرفتو بزنی، میترسی اگه حرفی بزنی اون چند نفری هم که میشناسی ترکت کنن.

ترس

بعضی وقتا آدم دیگه از مردن نمیترسه، از زندگی از اینکه باری به سنگینی یه کوه روی دوشته اما کسی متوجه نمیشه، میترسه از حس بلاتکلیفی، از اینکه پیش خودت فکر میکنی یعنی ده سال دیگه وضعیتت تغییری نمیکنه میترسی. مردن ترسناک نیست.

کاسه صبر

کاش جایی بود که میتوانستم حرف بزنم بدون هیچ نگرانی و توضیحی، حرفایی که سالهاست گلویم را گرفته پیش یک نفر میگفتم نگوید:فدای سرتقوی باشمیگذرهصبر کن با صبر همه چی درست میشه. مرا نصیحت نکند.

دلم کاسه صبر میخواهد خالی،بزرگ هیچوقت لبریز نشود

مزرعه

خیلی دلم میخواست الان تو یه مزرعه دور از شهر باشم و کهکشان رو تماشا میکردم اما به اندازه فاصله زمین تا نزدیکترین سیاره قابل سکونت از مزرعه و آسمانِ کهکشانی دور هستم

روزی روزگاری

سالهاست منتظرم مثل مسافری که تو ایستگاه منتظر اتوبوسه اما اتوبوس هیچوقت توقف نکرد چون پر از مسافر بود و من با حسرت رفتنش رو تماشا کردم و یک امید واهی بهم میگه اتوبوس بعدی تورو سوار میکنهامروز روز خوبی نبود 

سالهاست که هیچ روزی خوب نیستیه روزِ خوب نمیاد

زندگی من

شاید داستان تانتالوس پسر زئوس را شنیده باشید 
کسی که بخاطر خشم خدایان به دنیای مردگان تبعید شد
جایی که او در رودخانه‌ای ایستاده بود که آب تا چانه‌اش بالا آمده بود اما تا می‌خواست آب بنوشد، آب خشک می‌شد و بر بالای سرش درخت میوه‌ای بود که تا می‌خواست میوه‌ای بچیند باد میوه‌ها را می‌برد
یک زندگی سورئال 
زندگی بسیاری از ما شبیه تانتالوس است 
سورئالیسم در بسیاری جاهای دیگر هم رخ میدهد مثل اینکه ثروتمند باشی اما به همان اندازه بیپول  
عاشقت میشوند اما تو عاشق نیستی دوستت دارند اما نمیتوانی کسی را دوست داشته باشی 

برهوت

یه وقتایی حس میکنی قلبت تبدیل شده به یه کویر به یه برهوت 
مثل یه تکه یخ سرد و بی روح 
اما درونت پر از محبت ه که میخوای همه شو بدی ب یه نفر دلت میخواد همه وجودتو بهش بدی 
اما میترسی
 ترس از اینکه نکنه محبتت رو پس بزنه ترس از اینکه نیمه راه ولت کنه 
این جور وقتا ترجیح میدی تنها باشی 
و دلت همون برهوت باقی بمونه 
اما همچنان امیدواری که یه نفر مثل ابر بیاد و این کویر تشنه رو سیر آب کنه

چیزی اینجا نیست

هیچ وقت احساس دلتنگی نکردم همیشه با وجود اطرافیان و دوستان احساس تنهایی میکنم

بدتر از هرچیزی عادت کردن به تنهایی ه

منتظر نبودم کسی بیاد منو از تنهایی نجات بده 

تنها راه نجات خودمم که باید خودم رو از دست خودم نجات بده 

تو یه جشن که همه خوشحالن من احساس تنهایی میکنم

با هم دیگه حرف میزنن که برنامه ت چیه راستش اصلا علاقه ای به برنامه اونا ندارم و واسم بی معنیه بود اما وانمود میکنم که حرفاشونو میفهمم


دلم میخواد شبا برم تو یه بار مثل تو فیلما یه ویسکی،آبجو...سفارش بدم  


به قول شاعر: " ویران شود این شهر که می خانه ندارد"


قزلحصار

امروز از جاده قزلحصار میرفتم 

یاد دوران سربازی افتادم 

سربازی تو زندان یعنی مرگ تدریجی روح 

مرگ تدریجی جهانی که قشنگ و زیبا تصور میکردی 

تازه میفهمی زیر پوست دنیایی که زندگی میکنی چه خبره 

محیط سرد  و نا مطبوعی که تمام سرما رو بین اون دیوارای بلند حبس کرده و تو نگهبانی که  گرمای بیرون داخل زندان نشه 

به ساعت نگاه میکنی که نمیگذره 

نظریه نسبیت انیشتین که میگه زمان نسبیه  

یک ساعت تو زندان یک سال طول میشه 

اعدام آدما که شاید از کاری ک کردن پشیمون بودن و اگه آزاد میشدن هیچوقت به کار خلاف دست نمیزدن 


یادم اومد که تو زندان پدر و پسری زندان بودن و پدر برای تامین موادش پسرشو به بند افغانیا میفروخت 

نگهبانی فقط تو زندان نبود تو بیمارستان هم باید نگهبانی میدادم 

یه بار نگهبانی از یه زندانی که خودکشی کرده بود 

تو بیمارستان لقمان تهران انواع و اقسام مدل های خودکشی رو یاد گرفتم 

یکی با قرص برنج 

یکی ترامادول 

یکی خودزنی و قرص ترمادول 

یکی از بس عرق سگی خورده بود آورده بودن اونجا 


یه بار تو بیمارستان امام  نگهبانی یه نفر که ایدز داشت میدادم 

خیلی ترسیده بودم نکنه از دور ایدز بگیرم ،خخخخخخخخخ


تو دادگاه متهم میبردی پیش قاضی 

نه وکیلی بود نه کسی که از متهم دفاع کنه 

وکیل تسخیری همه ش مال تو فیلما س 

قاضی یه نگاه به متهم مینداخت 

١٥سال 

بیست سال 

...

همینجوری حکم میداد 

میخواستم همونجا داد بزنم بگم میفهمی بیست سال زندان یعنی چی 


نمیدونم چرا لال بودم و آخرش به قاضی احترام نظامی میدادم  و به دست متهم دستبند میزدم و میرفتم 

تهوع

هنگامی که زندگی میکنیم هیچ چیز رخ نمیدهد

صحنه ها عوض میشوند 

آدمها داخل میشوند و خارج میشوند

همه ش همین.


اصلا آغازی دربین نیست 

روزها بدون علت به روزهای دیگر افزوده میشوند

و این افزایشی یکنواخت و بی پایان است.

اینتراستلار

کنار سیاهچاله دلتنگی هر ساعت هفت سال میگذره